پسرم...
پسرم...
همان روز که دردهای چند ساعته رقم را برده باشد ولی در انتظار در آغوش گرفتند لحظه شماری کنم...
همان روز که وقتی سینهام را به دهان میگیری از درد مچاله شوم توی خودم اما دیدن تو توی آغوشم درد را لذت بخش که نه ولی قابل تحمل کند...
همان روز که وقتی با صدای تو از خواب بیدار شوم کم خوابی کلافهام کرده باشد، ولی لبخند تو تمام خستگیها را در کند...
همان روز که من خسته باشم از بی تابیات، یکهو در خانه باز شود، بابا بیاید داخل، تو آرام بگیری با آغوش و صدایش و من محو این عشق حسادت کنم که دلتنگ بابایش بوده...
همان روز که صبح زود از خواب ناز بیدارت کنم تا بروی مدرسه... لباسهای فرمت را تنت کنم و اسفند دود کنم برای دست و پا بلوریم و از زیر قران ردش کنم تا یک روز بنویست مامان، بابا...
و پشت بندش هیچ لازم نیست... همان مامان و بابا با عشقترین جملات است...
همان روزی که با بابا کشتی بگیری، مشت بندازی، بابا کولت کند، من قربان جفتتان شوم، با بابا بروی کوه نوردی، با هم ستاره را تماشا کنید از بابا نجوم یادبگیری، بروید گلکاری، پینگپنگ، دو، خرید برای نهار امروز، باهم درد دل کنید، سنگ صبور هم شوید، بزرگ شویی بروی دانشگاه مرد شویی بروم برایت خاستگاری، قربان زنت بروم، بچه دار بشویی...
یک روز این روزها میآید...