فصل انتظار
۱۱
نوبتش درست قبل از من است. از این تصادف لبخند روی لبم مینشیند. وارد اتاق دکتر که میشوم هنوز دارد درباره چند و چون اگر عقب انداختم چه کنم؟ و اگر عقب انداختم چه؟ سوال میکرد.
دکتر گفت: اگه عقب انداختی آزمای ش بده.
توی دلم ولوله میشود. انگار صدای ساز و دهل میآید. آتش بازی هم دارند. نور افشانی. میخندم و میگویم: ان شاء الله پریود نشی.
میخندد و ان شاء اللهی می گوید و من براش دعا میکنم. که بار بعد وقتی میآیم توی اتاق صدای قلب جگر گوشهاش از توی گوشی بیاید و به شیطنت وروجکش بخندیم.
گاهی بعضیها مهرشان توی دلشطوری جا میشود انگار هزار سال محبتشان نصیبت شده. مادر فسقلی از همانها بود.
۱۰
لبخند زنان جواب میدهم آمدم. حالا اما وقت نهار است. هوس هزار و یک چیز کردهام. گاهی مهربان میخندد و میگوید: حامله شویی خدا به خیر بگذراند.
میخندم به حرفش: زن حامله ناز کش باید داشته باشه. هر چی هوس کردم باید زود برام بخری.
چشمی میگوید هربار و قربان بچهای که توی شکم مامانش رفته و مامان را به هوس انداخته توی زمستان زردآلو بخورد با هلو. یا نصف شب دلش قهوه هوس کند. یا مثلا یک روز هوس کلهپاچه کند و صبح جمعه زابراه شود به آن ور شهر که از کلهپاچهای مورد علاقه ویارانه بخرد برای زن حاملهاش.
رویاپردازیهایمان همیشه آرامم میکنند. فکر کنم این رویاها از واقعیت هم قشنگتر باشند.
۹
به سختی بلند میشود و میگوید:« اوو... حالا کو بچههات مادرجون، محاله اون روزارو ببینم...»
بغض میکنم:« چرا نبینی، خدا نکند..» و ته دلم میدانم که حرفش درست است...
از آن طرف عزیزی میگوید:« چرا نمیروید کلینیک ناباروری... این همه بچه کاشتنی... شما هم یکی از آنها»
و من یاد محیا میافتم:« من که اندازه محیا دل و جرأت ندارم»
میگوید:« ها؟»
میگویم:« فکر میکنی آسان است؟ آنقدر بالا و پایین دارد که خدا میداند»
میگوید:« نه اصلا هم اینجوری نیست»
از در خانه که بیرون میآیم با خود فکر میکنم چرا ما مردمی هستیم که بیاطلاع از چیزی حرف میزنیم؟ چرا درد بقیه انقدر به نظرمان کوچک است؟ فکر میکنم محیا و زنان شبیهش چقدر شجاعند ولی من چقدر خودخواه و ترسو. میترسم، از نگاهی که پشت سرم باشد، از دردی که قرار است بکشم، از هورمونهایی که با تمام سرعت وارد بدنم میکنم و هربار پس میکشم...
زار اولی که خط دوم کمرنگ را خواندم بعد از اشک و گریه، وا دادم. به خودم قول دادم که از خیر این همه مرحله سخت بگذرم. با مهربان هم حرف زدم. گفتم من توان این برنامهها را ندارم. گفتم من مثل محیا نیستم. اگر بعد از این همه برو بیا یکی از به قول محیا فرشتههای برفیمان نشست توی وجودم و رشد نکرد، یا اگر وسط راه من و بابایش را تنها گذاشت از ایمان فقط پوستینش میماند. گفتم این گوی و این میدان، راضیم به رضای خودش، من در توانم نیست، اگر بچه میخواهد برود دنبال زنی که بتواند برایش بچه بیاورد. من مانعی ندارم. گفتم خودم برایت میروم خواستگاری تو قبول کن. بقیه اش با من. مهربان نگران نگاهم کرد:« من اگر هم بچه بخواهم از تو میخواهم. با زندگی هم مشکلی ندارم. هرگز هم نگفته ام بچه... تو خودت بچه میخواهی... »
قهر کرد با من. گفت که حرفهای بدی زده ام. گفت که ناراحتش کرده ام. غرق فکر بودم. یکهو مهربان گفت: « دختر خانوم حواست کجاست ؟»
لبخند زدم:« هزار جا و یک جا.»
خندید. خندیدم:« میدانی که اطلاعات مغز من پرونده بندی است... یکی از فایلهارا که باز می کنمادامه دارد تمام پرونده های مشابه را روی زمین میگذارد.»
میگوید: « قربان مغزت بروم.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: بیاید قول بدهیم تا وقتی که موضع را که کامل بررسی نکرده ایم در آن کنجکاوی نکنیم... نظر ندهیم...
۸
نمیگویم چقدر اذیت شدیم... از غمها نمیگویم..
فقط میگویم تمام لحظهها آرزوی داشتنت را لحظه لحظه زندگیم داشتم. میگویم گاهی چشمهایم را میبینم و خندهها و گریهها و نگاه و بویت را دیدم، حس کردم، سرکشیدم... میگویم چقدر نقشه داشتم برای داشتنت... میگویم گاهی چقدر دلم هوایت را میکرد. چقدر دلتنگت بودم. میگویم چقدر دوستت دارم. چقدر مادر بودن خوب است. مادر تو بودن خوب است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز اول سیکل است. دوباره هوه چیز شروع شد. استادهام اولش، گیر کردهام توی این مرحله..
خدایا...
۷
لبخند زدم، تبریک گفتم، اما توی گلویم یک بغض بزرگ بود. تمام سعی ام را کردم که جلوی کسی اشکهایم نریزد. اما صورت مثل گچ سفیدم و چشمهای غمگینم رسوایم میکرد. نه اینکه از بارداریش ناراحت شده باشم، نه... اما چیزی به من میگفت این نگاههای ترحم آمیز را باید تا زمانی که بچههایم بزرگ میشوند تحمل کنم. نگاههای ترحم آمیز بقیه حتی روز زایمانت هم دست از سرت برنمیدارند.
« آخی عزیزم... بعد از هشت سال بچه دار شده... نگاه کن چه ذوقی داره... طفلکی چقدر اذیت شد تا خدا بهش این بچه رو داد...»
وای به حالم اگر بچه ام کمی غیر طبیعی باشد... اگر مشکلی داشته باشد،
« الهی بمیرم، بعد این همه سال بچه دار شد آخرش هم اینجوری... وقتی زوری زوری ازخدا بچه می خواد همین میشه دیگه...»
و هزارتا حرف و جمله مثلا ابراز همدردی که بیشتر روح آدم را میخورند تا چیز دیگر...
همان روزها بازار ترحم شروع شد. اعضای خانواده مهربان و اعضای خانواده من هر شب خواب میدیدند که من باردار شدهام... که همیشه دلشان روشن بود که من هم بچه دار میشوم... که معرفی کردن دکتر و کنجکاو شدنشان بیشتر شد... که هربار پرسیدند آخر نفهمیدی مشکل از کیست؟... که من آنقدر حساس شدم که میترسیدم بروم توی جمعشان... آنقدر حساس که شکم برآمدهاش کج دهنی میکرد به من... وقتی دور هم جمع میشدیم مرتب آرزوی این روز را برای من میکردند... که مادرم یواشکی وقتی فهمید گریه کرد.. که هربار شنید اشک ریخت به حال دخترکش...
گله میکردم به خدا، حرفهای دلم پر بغض شده بود.
وقتی فسقلی دنیا آمد، میترسیدم بروم سر سلامتی... نکند بگویند قدم نحس است زنی که بچه ندارد. ولی به اصرار بقیه رفتم. ازترس اینکه بگویند حسادت میکند رفتم.
فسقلی خوابیده بود میان تخت، مادرش دراز کشیده بود کنارش. رنگ پریدهاش معلوم می کرد که حالش خوب نیست. از ته دل برایش دعا کردم. چقدر مادر شدن بهش میآمد. هزاربار خدارا شکر که درگیر پروسه درمان نشده بود. نگاه فسقلی کردم و دلم رفت برایش. وقتی خواستیم بیرون برویم مادرش گفت هر وقت دوست داشتی بیا. خودش هم گفت. یعنی ما از آن فکرها نمیکنیم. یعنی دلت را نمیشکنیم.
چند ماه دیگر یک سالش می شود. فسقلی را میگویم. به من هیچ نمیگویند نکند حساس شوم. ولی به بقیه چرا! « اینجوری نگیرش، نبوسش، اسمش را درست بگو» ولی من را نه... میترسند بغض کنم یا دلنازکی کنم. ترحمشان قابل درک است.. دلسوزیشان هم.
گاهی از خدا یک چیز میخواهم، اینکه نگذارد من برای کسی ترحم کنم. مرا از ترحم کردن حفظ کند. ترحم بد است. غرورت را، شخصیتت را، احساسات را نابود میکند.
پینوشت: قول بدهید به کسی ترحم نکنید... به هیچ کس!
۶
وقتی می خندید گونه هایش مثل توپ می شد، بالا میرفت و چشمهایش را تنگ می کرد. دندانهای یکی درمیانش دلم را برده بود. خیره تماشایش می کردم، نگاهش که به من افتاد لبخندی زدم به دم خرگوشیهایش. خیره شد بعد رویش را برگرداند. از گوشه چشم نگاهم می کرد. خودم را به ندیدن زدم. برگشت و خیره نگاهم کرد. دانه دانه اجزای صورتم را وارسی می کرد. با نگاهی ناگهانی و لبخند برگشتم طرفش. بلند خندید و دستهای کوچکش را جلوی دهانش گرفت و ابروهایش را بالا داد. سرش را توی آغوش مادرش قایم کرد. از پنجره بیرون را نگاه کردم بعد از چند دقیقه دوباره شروع شد. اما اینبار دست بردار نبود. از طرفی خندههایش شوق توی دلم میپیچید. از طرفی هم دردی توی قلبم حس می کردم. من حسش را درک می کردم ولی حس مادرش را نه.
هرگز مادر نبوده ام. نمیدانم چرا روزهایی که می خواهم بروم موسسه انقدر بچه های شیرین همکلامم می شوند. گاهی که عصبی می شوم توی دلم با خدا حرف میزنم... آنقدر حرف می زنم که خسته میشوم از این مکالمه طولانی پنهان...
یکبار دیگر کنار می کشم. یکبار دیگر بهانهگیر شدهام و دوست ندارم به چیزی جز دردم فکر کنم. یکبار دیگر مغزم زورش به دل سرکشم نمیرسد. لج کرده است. اما انگار دلم نیست. چیزی دیگری است که من با دلم اشتباه گرفتهام.
خدای من، یک امروز فقط هوایم را داشته باش، فقط با من مهربان باش. امتحان و آزمون و تست هفتگی را بگذار برای فردا و پس فردا.. امروز غمگین تر از آنم که چیزی را درک کنم. امروز غمهایم را سرکشیده ام. امروز عاشقانه هایم کم است.
تو میان من و قلب من نشسته ای... حال امروز من برای تو مخفی نیست، غمبار، پر از اشک، درمانی ندارد این اشک ها مگر ریختن... جایی جز آغوش خودت سراغ داری؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: گاهی قلب و مغز و هرچه برای فکر کردن و راه یافتن خدا به من داده است را کنار هم میگذارم زورش به حس بدی که دارم نمیرسد... صدای زمزمه وار درونم آنقدر بالاست که تنها چیزی که آرامم میکند خود خداست... باید پادرمیانی کند...
پسرم...
همان روز که دردهای چند ساعته رقم را برده باشد ولی در انتظار در آغوش گرفتند لحظه شماری کنم...
همان روز که وقتی سینهام را به دهان میگیری از درد مچاله شوم توی خودم اما دیدن تو توی آغوشم درد را لذت بخش که نه ولی قابل تحمل کند...
همان روز که وقتی با صدای تو از خواب بیدار شوم کم خوابی کلافهام کرده باشد، ولی لبخند تو تمام خستگیها را در کند...
همان روز که من خسته باشم از بی تابیات، یکهو در خانه باز شود، بابا بیاید داخل، تو آرام بگیری با آغوش و صدایش و من محو این عشق حسادت کنم که دلتنگ بابایش بوده...
همان روز که صبح زود از خواب ناز بیدارت کنم تا بروی مدرسه... لباسهای فرمت را تنت کنم و اسفند دود کنم برای دست و پا بلوریم و از زیر قران ردش کنم تا یک روز بنویست مامان، بابا...
و پشت بندش هیچ لازم نیست... همان مامان و بابا با عشقترین جملات است...
همان روزی که با بابا کشتی بگیری، مشت بندازی، بابا کولت کند، من قربان جفتتان شوم، با بابا بروی کوه نوردی، با هم ستاره را تماشا کنید از بابا نجوم یادبگیری، بروید گلکاری، پینگپنگ، دو، خرید برای نهار امروز، باهم درد دل کنید، سنگ صبور هم شوید، بزرگ شویی بروی دانشگاه مرد شویی بروم برایت خاستگاری، قربان زنت بروم، بچه دار بشویی...
یک روز این روزها میآید...
۵
بعدترش شد «زخم دهانه رحم شاید سببش باشد»«کیست تخمدان دلیلش هست»«چه خوب میشد عمل واریکوسل انجام بدهیم»
و شروع دلشورهها. از این دکتر به آن دکتر رفتن. دنبال روشهای دیگر رفتن. آنقدر توی این شهر دنبال دکتر رفتهام و آنقدر اسم دکتر به گوشم رسیده و آنقدر وقتم را در انتظار برای شنیدن اسمم توی مطب دکترهای تهرانی گذراندهام که گاهی اسم بچه برایم شبیه عذاب میشود.
خوشا به حال والدینی که دوران انتظار و بارداریشان به سادهترین شکل ممکن میگذرد و توی پیچ و خم درمان استخوان نمیترکانند.
اولین باری که سیکلم طولانی شد رفتم توی آزمایشگاه را یادم است. آنقدر ذوق داشتم که جواب صفر برای هورمون جفت را باورناپذیر بردم برای دکتر جان. آمپول پروژسترون را با اکراه زدم و در انتظار روز اول سیکل نشستم. این میان مهربان سال اول ذوقش را تمام و کمال نشان میداد. اما بیتابی های من که شروع شد ذوقش میان محبتش گم شد.
پینوشت: وقتی میبینم هیچ کس دلیل نابارویمان را متوجه نمیشود به یک چیز ایمان میآورم، خدا دوست دارد گره این مشکل به دست خودش باز شود. دلش یک معجزه میخواهد آن هم این که هدی فقط از او بخواهد. که دستمان جلوی او دراز باشد. پس گله کردن را عقل جایز نمیداند. ولی گاهی شیطان وسوسهاش به ایمان نفوذ میکند.
شعار: به بندگان خدا ساده بگیرید، تا خدا بر شما ساده بگیرد.
محیای منتظر
تمام این مدت همراهیم کردید. فقط و فقط به یک دلیل «محیای منتظر»
حالا محیا برگشته و از من خواسته که وبلاگ رو برگردونم به خودش...
اسم وبلاگ روعوض می کنم و چیز دیگه ای می گذارم.
خوشحالم که محیا برگشته...
HodaEntezar.blogfa.com
می خوام اسم وبلاگ رو به این اسم تغییر بدم. امیدوارم دوستای محیا دوستای منم بمونن...
۴
آنقدر احتمال وجود دارد که توی ذهنمان نمیگنجد.
در هر صورت وقتی اواسط سیکل میشود دعاهایمان جدیتر میشود. چشمهایمان دوباره برق خاصی به خود میگیرد. مهربان نمیداند حال من چگونه میشود. نمیداند گاهی که شادم گاهی بیتاب و گاهی غمناک دلیلش چیست!
من هم حرفی نمیزنم. مرتب به خودم میگویم « هدی حواست به خودت باشد، نگرانیات نشود که مهربان را نگران کند. هدی استرس خوب نیست. رها کن این عادت ناخوشایند را»
ولی کار سختتر میشود وقتی از نیمه سیکل فاصله میگیری و به پایان سیکل نزدیک میشوی. شمارش معکوس شروع میشود. گاهی آنقدر استرس دارم که با وسایل خانه هم دعوا میکنم. شاید آنها مرا بیشتر بفهمند. اشکهایم را بیشتر دیدهاند. دعاهایم را بیشتر شنیدهاند.
تمام سعیام را میکنم اشکهایم را جلوی مهربان و بقیه کنترل کنم. آخرین بار که جلوی کسی گریه کردم یک سال و نیم پیش بود. روی تخت معاینه دراز کشیده بود و استرس توی جانم رخنه کرده بود. آنقدر که دوباره حس کرختی داشتم. دکتر جان آمد بالای سرم و معاینهام کرد. درد پیچید توی جانم. مهربان آن روزها مسافرت بود و من باز به اصرار مادرم راهی دکتر شده بودم. همین که نمونه برداری انجام شد حس کردم جان از تنم رفت. بدترین حس ممکن همین بود. بدترش زنی بود که آموزشی کنار دکتر جان بود. لعنتی حتی از تست گرفتن هم نگذشته بود. آنقدر حالم بد شد که دکتر جان فهمید. گفت: خیلی درد داری؟
زدم زیر گریه. کنترل کردن خودم توی آن اوضاع سخت بود. هربار مجبورم تمام پیشینهام را شرح بدهم. هربار این معاینه لعنتی روانم را بهم میریزد. بدترش این بود که شش ماهی درمان را رها کرده بودم. خسته بودم. حرفهای اطرافیان ،بارداری بقیه جانم را تحلیل داده بود. هر کاری میکردم نگاههای مهربان و عاشق بچه بودنش را فراموش نمیکردم. ناتوان بودم برای اجابت خواستهاش. حالا درد و غم و دوری آنقدر دلنازکم کرده بود که هقهق گریهام مطب را پر کرده بود. دکتر جان و کارآموزش آرامم میکردند. ولی من بیتابی امانم را بریده بود.
بعدترش دیگر گریه نکردم. استرس جانم را میخورد. اشک میدوید توی چشمهایم، من هم یک چیز پیدا میکردم برای خندیدن. هرچند بیمزه، دست دوم یا دور از ادب، بلند میخندیدم. بحث را عوض میکردم. قرار گذاشتم با خدای خودم: فقط جلوی او ضعف و ناتوانیام را بیاد بیاورم. جلوی او ضعیف شوم و گریه کنم.
حالا حالم بهتر است. کمی پوستم کلفتتر شده. وقتی بیتابی زنانی که اولین اقدامشان را دارند و استرس میگیرند را میبینم کلافه میشوم. یاد هشت سال گذشته میافتم و سرزنش میکنم خودم را. بقیه هم سرزنشهایشان ادامه دار است.
پینوشت: این ماه معجزه لازم داریم. مهربان مسافرت بوده و دقیقا بعد از وسط سیکل رسیده. البته با محاسبه دکتر جان.
توضیحات: دکتر جان من یک نفر نیست. توی این هشت سال چند دکتر مختلف داشتهام. دکتر جان اکنونم اشکم را ندیده قبلی دیده. به همین امیدوارم که ضعفم را ندیده.
شعار: ضعفم تنها برای خداست.
۱۳
مدام نوشته ام و آخر سر صفحه را بسته ام و رفته ام سر کارم. مدام یک چیز دیگر توی مغزم وول خورده که سریع آمده ام سراغ گوشیم و تند و تند نوشته ام و بعدترش پاک کرده ام.
امروز حالم عجیب است. مدام به همه چیز فکر می کنم خیلی وقت است تنها نبوده ام و این شده است مزید بر علت. چقدر فکر توی سرم جولان می دهد. فکر تو اما نیست مدام ترس است.
یک عالمه پرونده قدیمی که انگار سالها ست باز نشده اند امروز مرور شده اند. من اما بی حوصله و تبدار نشسته ام کنج خانه و مدام با خودم کلنجار میروم که بلند شو دختر جان کارهایت مانده. اما چیزی توی وجودم نمی گذارد بلند شوم وزنه سنگینی که چسبانده ام به زمین. یک لیست بلند بالا نوشته ام که آنقدر کار دارم! ولی فایده اش چیست؟ دو تا کار ضربدر خورده نماز حمام.
شانه هایم امروز افتانند. چشمهایم بین زمین و آسمان می چرخند ولی فایده ای ندارد. بی حال و دلگیر نشسته ام. طفلک مهربان. امروز زنش آن دنده است. دنده سنگین. خدا می داند چه جوری بشود که بزنم دنده پنج و تمام خانه را در اقدامی عجیب رفت و روب کنم.
خدایا خودت این وزنه سنگین را بردار.
۱۲
حالا خدا چگونه میخواهد از سر تقصیر هدی بگذرد نمیدانم...
عزیز دلم، پسر نازنین، دست و پاهای تو زیباتر از هر بچهای روی زمین است... ببخش که دیدنت مرا آشفته کرد... سلامتی آرزوی من است... آرزوی تمام مادران دنیاست...
مرا ببخش مهربانی عزیز، مهربان ترین مادر دنیا، کاش زبانم یک لحظه توی دهانم نمیچرخید برای آن حرف... برای شفای دردانهات نذر میکنم... خدا را صدا میزنم... از من بگذر...
پینوشت: توی دلم آشوب است دل مادری را خون کرده باشم... به خدا قسم قصدم آزردن نبود... دلم کباب شد یک لحظه...
۱۵
با این احتمال تا چندین ساعت سر می کنم. مرتب امیدوارم که زیاد نشوند. که قطره قطره بماند تا یک امید شیرین توی دلم جوانه بزند. که من هم بالاخره دارم مادر میشوم. میتوانم نه ماه دیگر یک موجود ظریف را توی دستهایم بگیرم که وجودش از من و مهربان است. خوش به حال مردها که سیکل ندارند. هیچ قطره سرخی امیدشان را ناامید نمیکند. هیچ دردی دهن کجی نمیکند به آرزوهای بزرگ و کوچکشان. البته هروقت فکرش را میکنم میبینم اگر به دغدغه امرار معاش دغدغه چرا این ماه باردار نشدم اضافه میشد چه کلکسیونی از دردها میشدند. آنوقت جایشان موزه لوور بود. بعدش فکر میکنم که گفته که سیکل ندارند؟ مگر روزهای اول نباید دردکش زنهای رنجورشان باشند و هجوم اشکها و غمها را مهار کنند و سنگ صبور باشند؟ چرا آنها هم سیکل دارن، سیکلشان دردناکتر است... دیدن درد کشیدن یک عزیز سخت است. میشود درد خودت. از درد خودت دردناکتر است.
پینوشت: وقتی بیانگیزگی زندگی میرسد به رابطه من و مهربان نگران کننده میشود... آنوقت با خودم میگویم به جهنم که این ماه بچهای نصیبم نشد. باید هوای دل پسر بچه توی وجود مهربان را داشته باشم.
۱۴
وقتی هرماه امیدمان به ماه دیگر موکول میشود یک درجه به بیانگیزگی ام افزوده میشود. یک ماه دیگر را شروع می کنم با سیکلی تازه. که وقتی میروم پیش خانم دکتر میپرسد: اوضاعت چطور است و تو باید تمام اعضا و جوارح را آنالیز کنی که اینطور و اینطور و دوباره خودت را بسپاری به درمان این ماه که ببینی بالاخره خدا این ماه یک قرار ملاقات برای خانم تخمک و آقای اسپرم تدارک میبیند یانه؟ جناب اسپرم مقبول مادام تخمک می افتد و این وصال برای ما شیرین میشود؟ این روزها فکر میکنم اصلا بچه دوست دارم یانه؟ بعد یاد وروجکهای اطرافمان میافتم و میبینم دوست دارم ولی بعدش باز گیج میشوم که دلم میخواهد بچه دار بشوم یا نه؟
این روزها عجیب هستند با خودم بیگانهام انگار، این روزها عجیب به چیزهایی که قبلا حتی بهشان فکر نمیکردم علاقه مند شده ام. گاهی خودم هم از علایق خودم متعجب میشوم.
پینوشت: اگر قبلا گفته ام روز اول سیکل بد است هنوز هم میگویم... روز اول سیکل شاید دیگر برایم وحشتناک نباشد و ترسی از گفتنش ندارم. ولی هنوز هم بقیه رفتارهای خودشان را دارند. یک مکث کوچک و نگاهی که طعم بد ناامیدی تویش موج میزند و بعدش بستگی به صمیمتی که بینمان است حرفشان را زدن.
اما روز دوم و سوم سیکل بدتر است.